Last updated on خرداد ۲۸, ۱۳۹۹
بعضی قصه ها با شروع حادثهای زیبا شروع میشود.
باید سعید باشی و داستانت را با عشق شروع کنی! دایی جان ناپلئون که بیخود دایی جان ناپلئون نشدهست.
شاید هم روایت داستانها، با اتفاقات روزمره شروع، و به نقطۀ عطفِ هیجان انگیزی ختم میشود. ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی، خوب جور درد این اوج و حضیض را در دلمان انداخت.
شاید هم باید با اتفاقی تلخ، خنجر بر دل مخاطب انداخت؟ مسخ کافکا چطور بود؟ با مسخ ناگهانی و حشره شدنِ شخصیت، همدلی ما افروخته شد، و پایان داستان نیز نمکی بود بر زخم ماجرا.
یک.
دفتر همچنان ادامه دارد، و حکایت همچنان باقیست!
و شاید مسئلۀ بسیاری از ما چنین است که داستان خود را چگونه روایت کنیم.
چطور قصۀ یک زندگی کسالتبار، هیجان انگیز، دلشکننده، و عاشقانه را، در بطن نوشتهای از خود بگنجانیم.
چطور مخاطبی، در بدترین سناریو، در جبهۀ مقابل خود، ترغیب به داستان خوانیمان کنیم.
محتملا باید سوال بزرگ و شاید پاسخندادنیای باشد، درست است؟
هیچوقت، شاید تا ابدالدهر، نتوان همۀ انسانها را وادار به تغییر جبهه نمود. هرقدر که جبهۀ صلحپرستیمان پاک و سپید باشد.
اما بحث، به تلاش بازمیگردد. که اگر این تلاش، این مشقت، این عرق ریختن نبود، شاید دو از هزاران نفر مخالف، دستشان را به سمتمان دراز نمیکردند.
صد البته، همین موضوع نیز در جلوروی های ماهانه، سالیانه، قرنانه(!) فرهنگ و اجتماع بینهایت تاثیرگذار است.
که برای مثال، تلاش زنان، برای جا انداختن اصل اساسیای که انسانیان، جدای از جنسیت، به یک اندازه حق و شرف و شایستگی دارند،
و به یک اندازه لیاقت جلوروی در مسیر موفقیت، عشق، زندگی، و مرگ را پیش میگیرند.
که داستان گویی و روایتِ قصۀ شخصی، چقدر در پیشروی رسانهها، فرهنگ، اجتماع، و حتی تاریخ تاثیر میگذارد.
که چشمان ما مشتاقانه به لبان قصهگویان دوخته شدهست، که امروز چه صحبتی از منِ نوعی میشود، داستان من چه تاثیری بر شمای شنونده میگذارد، و شمای تاثیرگرفته، چه سخنی بر مخاطبِ مشتاق میگویید.
اولین باشید که نظر می دهید